چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مِثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره جو. رجوع به چاره جو شود: چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی که هرگز نباشی بجز چاره جوی. فردوسی. چو سیندخت بشنید پیشش نشست دل چاره جوی اندر اندیشه بست. فردوسی. کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه سوی خانه دارند روی. فردوسی. چو او کینه ور گشت و من چاره جوی. سپه را دو روی اندر آمد بروی. فردوسی. بفرمود تا رخش را پیش اوی ببردند هرکس که بد چاره جوی. فردوسی. نهادند بر نامها مهر اوی بیامدفرستاده ای چاره جوی. فردوسی. بر رستم آمد یکی چاره جوی که امروز از این کار شد رنگ و بوی. فردوسی. بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره جوی. فردوسی. بدو گفت گشتاسب کای راستگوی که هم راستگویی و هم چاره جوی. فردوسی. بپرسد ترا از کجایی بگوی بگویش که من مهتری چاره جوی. فردوسی. سخن های این بندۀ چاره جوی چو رفتی یکایک بقیصر بگوی. فردوسی. چو روی اندر آرند هردو بروی تهمتن بود بی گمان چاره جوی. فردوسی. کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنان چون بود مردم چاره جوی. فردوسی. که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه). چون شد آن چاره جوی چاره شناس باز پس گشت با هزار سپاس. نظامی. چو شیرین دید کایشان راستگویند بچاره راست کردن چاره جویند. نظامی. ، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بپرسید ماهوی زین چاره جوی که برسم کرا خواستی راست گوی. فردوسی. بدو گفت هستم یکی چاره جوی همی نان فراز آرم از چند روی. فردوسی. نباید که چون من بوم چاره جوی تو ’سودابه’ را سختی آری به روی. فردوسی. ز بیدانشی آنچه آمد بروی تو دانی که شاهی و ما چاره جوی. فردوسی. از ایران چرا بازگشتی بگوی مرا کردی اندر جهان چاره جوی. فردوسی. یکی مرد بسته بد از شهر اوی بزندان شاه اندرون چاره جوی. فردوسی. همه راز این کار با من بگوی که من باشمت زین غمان چاره جوی. فردوسی. همان خواهران را و پیوند اوی که بودند هر یک ازو چاره جوی. فردوسی. بیامد بنزدیک من چاره جوی گشاده شد آن رازها پیش اوی. فردوسی. یکی مرد ایرانیم چاره جوی گریزان نهاده برین مرزروی. فردوسی. کمند اندر افکند و برگاشت روی ز کرده پشیمان و دل چاره جوی. فردوسی. ساقی می مشکبوی بردار بند از من چاره جوی بردار. نظامی. چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما. صائب. ، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب: بدل مهربان و بتن چاره جوی اگر تو خداوند رخشی، بگوی. فردوسی. به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی تو این داوریها به بهرام گوی. فردوسی. چو تنهابدیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی. فردوسی. تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بد گوهر چاره جوی. فردوسی. چوروشن شود، دشمن چاره جوی نهد بیگمان سوی این کاخ روی. فردوسی. فرستاده ای خواستی راستگوی که رفتی بر دشمن چاره جوی. فردوسی. - چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن: برانید فرمان یزدان بر اوی بدان تا شود هر کسی چاره جوی. فردوسی. پس از رشک ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی. فردوسی. سواران ببخشید تا بر سه روی شوند اندرین رزمگه چاره جوی. فردوسی. چنین اسب و زرین ستانم بکوی بدزدد کسی من شوم چاره جوی. فردوسی. برآشفت سهراب و شدچون پلنگ چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ. فردوسی. ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی سخن در بهشت است و آن چاره جوی. نظامی
چاره جو. رجوع به چاره جو شود: چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی که هرگز نباشی بجز چاره جوی. فردوسی. چو سیندخت بشنید پیشش نشست دل چاره جوی اندر اندیشه بست. فردوسی. کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه سوی خانه دارند روی. فردوسی. چو او کینه ور گشت و من چاره جوی. سپه را دو روی اندر آمد بروی. فردوسی. بفرمود تا رخش را پیش اوی ببردند هرکس که بد چاره جوی. فردوسی. نهادند بر نامها مهر اوی بیامدفرستاده ای چاره جوی. فردوسی. بر رستم آمد یکی چاره جوی که امروز از این کار شد رنگ و بوی. فردوسی. بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره جوی. فردوسی. بدو گفت گشتاسب کای راستگوی که هم راستگویی و هم چاره جوی. فردوسی. بپرسد ترا از کجایی بگوی بگویش که من مهتری چاره جوی. فردوسی. سخن های این بندۀ چاره جوی چو رفتی یکایک بقیصر بگوی. فردوسی. چو روی اندر آرند هردو بروی تهمتن بود بی گمان چاره جوی. فردوسی. کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنان چون بود مردم چاره جوی. فردوسی. که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه). چون شد آن چاره جوی چاره شناس باز پس گشت با هزار سپاس. نظامی. چو شیرین دید کایشان راستگویند بچاره راست کردن چاره جویند. نظامی. ، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بپرسید ماهوی زین چاره جوی که برسم کرا خواستی راست گوی. فردوسی. بدو گفت هستم یکی چاره جوی همی نان فراز آرم از چند روی. فردوسی. نباید که چون من بوم چاره جوی تو ’سودابه’ را سختی آری به روی. فردوسی. ز بیدانشی آنچه آمد بروی تو دانی که شاهی و ما چاره جوی. فردوسی. از ایران چرا بازگشتی بگوی مرا کردی اندر جهان چاره جوی. فردوسی. یکی مرد بسته بد از شهر اوی بزندان شاه اندرون چاره جوی. فردوسی. همه راز این کار با من بگوی که من باشمت زین غمان چاره جوی. فردوسی. همان خواهران را و پیوند اوی که بودند هر یک ازو چاره جوی. فردوسی. بیامد بنزدیک من چاره جوی گشاده شد آن رازها پیش اوی. فردوسی. یکی مرد ایرانیم چاره جوی گریزان نهاده برین مرزروی. فردوسی. کمند اندر افکند و برگاشت روی ز کرده پشیمان و دل چاره جوی. فردوسی. ساقی می مشکبوی بردار بند از من چاره جوی بردار. نظامی. چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما. صائب. ، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب: بدل مهربان و بتن چاره جوی اگر تو خداوند رخشی، بگوی. فردوسی. به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی تو این داوریها به بهرام گوی. فردوسی. چو تنهابدیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی. فردوسی. تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بد گوهر چاره جوی. فردوسی. چوروشن شود، دشمن چاره جوی نهد بیگمان سوی این کاخ روی. فردوسی. فرستاده ای خواستی راستگوی که رفتی بر دشمن چاره جوی. فردوسی. - چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن: برانید فرمان یزدان بر اوی بدان تا شود هر کسی چاره جوی. فردوسی. پس از رشک ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی. فردوسی. سواران ببخشید تا بر سه روی شوند اندرین رزمگه چاره جوی. فردوسی. چنین اسب و زرین ستانم بکوی بدزدد کسی من شوم چاره جوی. فردوسی. برآشفت سهراب و شدچون پلنگ چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ. فردوسی. ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی سخن در بهشت است و آن چاره جوی. نظامی
قلابی باشد که بدان چیزی که بچاه افتد برآرند، (برهان) (آنندراج)، مؤلف برهان و صاحب آنندراج ذیل این لغت نویسند: ’بجای بای فارسی یای حطی نیز آمده است و این اصح است چه یوز بمعنی تفحص و تجسس باشد، (برهان) (آنندراج)، رجوع به چاهیوز شود
قلابی باشد که بدان چیزی که بچاه افتد برآرند، (برهان) (آنندراج)، مؤلف برهان و صاحب آنندراج ذیل این لغت نویسند: ’بجای بای فارسی یای حطی نیز آمده است و این اصح است چه یوز بمعنی تفحص و تجسس باشد، (برهان) (آنندراج)، رجوع به چاهیوز شود
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
یعنی کاسۀ درویشان که کنار آن حلقه ای است که بر کمر آویزند: شعری بشب چو کاسۀ یوزی نمایدم یعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش. خاقانی. خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسۀ یوز کآهو و گورش با شیر نر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133)
یعنی کاسۀ درویشان که کنار آن حلقه ای است که بر کمر آویزند: شعری بشب چو کاسۀ یوزی نمایدم یعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش. خاقانی. خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسۀ یوز کآهو و گورش با شیر نر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133)
پینه دوز. لخت دوز. لاخه دوز. پینه گر. وصله گر: ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. گر بغریبی رود از شهر خویش سختی و محنت نبرد پاره دوز ور بخرابی فتد از مملکت گرسنه خسبد ملک نیمروز. سعدی. و بیشتر بمعنی در پی نهندۀ کفش دریده و پاره باشد
پینه دوز. لخت دوز. لاخه دوز. پینه گر. وصله گر: ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. گر بغریبی رود از شهر خویش سختی و محنت نبرد پاره دوز ور بخرابی فتد از مملکت گرسنه خسبد ملک نیمروز. سعدی. و بیشتر بمعنی در پی نهندۀ کفش دریده و پاره باشد
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
قلاب چندند که بدان دلو از چاه بیرون آورند، (انجمن آرا)، کنایه از قلاب آهنین که چیزهای در چاه افتاده را بدان برآرند، (آنندراج)، قلابی که بدان چیز به چاه افتاده را برآرند، (ناظم الاطباء)، چاخو، مقنی، چاه کن، حفرکننده چاه قنات، آنکه در کندن چاه های قنات و باز کردن مجرای زیرزمینی قنوات مهارت دارد، چاهجو، معنی ترکیبی آن جویندۀ چاه و یوز بمعنی جوینده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، چاهجو، یوز مبدل یوس است و یوس بمعنی تفحص و تجسس است، (فرهنگ نظام)، چاه یوس، (فرهنگ نظام)، رجوع به چاه پوز و چاهجو شود
قلاب چندند که بدان دلو از چاه بیرون آورند، (انجمن آرا)، کنایه از قلاب آهنین که چیزهای در چاه افتاده را بدان برآرند، (آنندراج)، قلابی که بدان چیز به چاه افتاده را برآرند، (ناظم الاطباء)، چاخو، مقنی، چاه کن، حفرکننده چاه قنات، آنکه در کندن چاه های قنات و باز کردن مجرای زیرزمینی قنوات مهارت دارد، چاهجو، معنی ترکیبی آن جویندۀ چاه و یوز بمعنی جوینده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، چاهجو، یوز مبدل یوس است و یوس بمعنی تفحص و تجسس است، (فرهنگ نظام)، چاه یوس، (فرهنگ نظام)، رجوع به چاه پوز و چاهجو شود